نام اصلی :پژواک کوهستان /نام
نام اصلی :پژواک کوهستان /نام
اثر خالدحسینی

انتشارات: نشرنهر
تعداد صفحه: ۵۶۰
ژانر: رمان
جنسیت صدای مناسب: مرد
سن صدای مناسب: میانسال
درباره‌ی کتاب: مقدمه ناشر " حدود چهارسال پیش یکی از دوستان که تمام کتاب‌های خالد حسینی، پزشک ونویسنده‌ی مشهور و شناخته شده ی افغانی – آمریکایی (نویسنده داستان بادبادک باز) را مطالعه کرده بود مرا ازانتشار جدیدترین اثراوآگاه کرد.ایشان بسیارمشتاق بودند که این داستان به سرعت ترجمه و چاپ شود.زمانی که نسخه‌ی اصلی کتاب به دست ما رسیدهنوز هیچ ترجمه‌ای از آن درایران منتشر نشده بودوما کارترجمه را اغاز کردیم ؛اما به دلیل مشکلاتی که همه ی ناشران با آن اشنا هستند ودربسیاری ازموارد هم قابل پیش‌بینی نیستند ترجمه‌ کمی طول کشید ودراین فاصله ترجمه‌های دیگری ازاین کتاب به بازارآمدً.دست‌اندر‌کاران انتشاراین اثر(که دو یا سه سال درفهرست پرفروش ترین کتابهای مجله ی نیویورک تایمز قراداشت)ازتهیه‌کننده؛مترجم تا من به عنوان ناشر کمی دلسردشدیم.ترجمه‌ی کتاب انجام شده‌ بودوبه کیفیت کارمان ایمان داشتیم؛ اما برای انتشارآن دو دل بودیم.سرانجام تصمیم گرفتیم ازدوستانی که سایر ترجمه‌های این داستان را مطالعه کرده‌بودند، کمک بگیریم.ترجمه ی حاضر دراختیار آنان قرارگرفت تا داستان را با ترجمه ای متفاوت بخوانند.این دوستان همگی معتقد بودند که غیر ازاین کار ویک ترجمه دیگر هیچ یک ازترجمه هایی که ازاین داستان شگفت انگیزوتکان دهنده منتشر شده اند اساسا نتوانسته اند حس و حال وجه توصیفی قدرتمند داستان وزندگی پرماجرای شخصیت های آن را به خواننده منتقل کنند وآثارشتابزدگی درآنها به روشنی دیده می شود.ازاین روبرآن شدیم که بعد از حدود سه سال؛با اطمینان بیشتربه کیفیت کارمان کتاب را منتشر کنیم. این داستان سومین اثرخالد حسینی است وبه زبان فارسی با نام‌ «کوه‌ها طنین افکندند؛ پژواک کو‌ه‌ها» وعناوینی که مفهومی مشابه را به ذهن می رسانند؛ منتشر شده است.اما ما تصمیم گرفتیم که با توجه به محتوای داستان و ذائقه‌ی ایرانی نام دیگری برایش انتخاب کنیم.دریک نظر‌خواهی گسترده ازبین چند نامِ پیشنهادی مترجم و ویراستار،عنوان«تمام داستان زندگی‌ ام را فقط یک نفر می‌داند» انتخاب شد. واقعیتی که با خواندن داستان به آن پی میبرید.تنها کسی که تمام داستان زندگی پری،شخصیت محوری قصه را می داند فپیش از مرگش با نوشتن نامه ای مفصل ماجرا را برای یک پزشک یونانی تعریف می کند وسرانجام با یک تماس تلفنی ازکابل به پاریس،پری داستان واقعی زندگی اش را میشنود وده ها سال سرگشتگی وابهام واوهام به پایان می رسد.این قصه آن قدرجذاب و غریب است که حیرت واشتیاق خواننده را برمی انگیزد وبارها او رابه اوج هیجان و،غم وشادی میبرد.روایت شخصیت ها اززندگی خودشان براستی خواندنی است.مردمی ازملیت های گوناگون، بوسنیایی، یونانی،افغانی وفرانسوی وماجراهای که درکابل، جزیره تینوس دریونان، پاریس وسانفرانسیسکووهندوستان وشیلی وایتالیا می گذرد.می شود گفت جهانی دریک کتاب. ازآقای عبدالله دهنادفر که با عشق واشتیاق و صبر وحوصله ترجمه ی پاکیزه ای انجام داده ا ند وبدون تردید برای تلاششان قیمتی نمی‌توان متصور بود تشکر می‌کنم. از تمام دوستانی که دراین زمینه ما را همراهی کردند
گزیده‌ای از متن کتاب: "بسم الله الرحمن الرحیم" آقای مارکوس ، می‌دانم وقتی این نامه را می‌خوانید، من در این دنیا نیستم چون وقتی آن را به شما دادم، خواهش کردم پس از مرگم بازش کنید. آقای مارکوس، بگذارید بگویم که آشنایی با شما در مدت هفت سال گذشته، برای من به‌راستی جای خوشوقتی بوده است. هنگامی که این نامه را می‌نویسم یادم می‌آید که با هم در باغ سیب‌زمینی می‌کاشتیم و هر روز صبح شما برای صرف چای به اتاق من می‌آمدید و این دیدارها بدون هیچ برنامه‌ریزی قبلی ،به بده و‌ بستان درس فارسی و انگلیسی بین من و شما تبدیل شده بود.از شما به خاطر دوستی‌هایتان ونیت خیرتان وکاری که دراین کشور به عهده گرفته‌اید، تشکر می‌کنم و مطمئنم که سلام ومراتب سپاس گزاری مرا به دوستان خوش‌قلبتان و به‌خصوص به خانم امرا آداموویچ که برای مهرورزی و کمک به دیگران ظرفیت بسیار بالایی دارد میرسانید. به روشی دختر دوست‌داشتنی وشجاع خانم امرا هم سلام برسانید. آقای مارکوس، باید بگویم که من این نامه را نه فقط خطاب به شما، بلکه برای فرد دیگری نیز می‌نویسم که بعداً خواهم گفت و امیدوارم شما این نامه را به او برسانید. ببخشید اگر چیزهایی را می‌گویم که بخشی از آنها را خودتان قبلاً می‌دانستید. این کار را برای این می‌کنم که مطمئن شوم نکته ناگفته‌ای باقی نمی ماند. آقای مارکوس، همان‌طورکه خواهید دید این نامه چیزی فراتر از یک اعتراف‌نامه است. مدت زیادی فکر می‌کردم که از کجا شروع کنم. این برای من که در اواسط دهه هشتاد زندگی‌ام هستم، کار آسانی نیست. سن دقیقم را نمی‌دانم. همان‌طور که بسیاری ازافغانی‌های هم نسل من هم سن دقیقشان را نمی‌دانند. اما حدودش را با اطمینان می‌دانم. کاملاً به یاد می‌آورم که وقتی با یکی از دوستانم مسابقه مشت‌زنی می‌دادم نادرشاه را به ضرب گلوله کشته بودند و پسرش ظاهرشاه جوان بر تخت پادشاهی نشسته بود. آن موقع من تازه برادرزن صبور شده بودم و سال 1939 بود. فکر می‌کنم می‌توانم از آن زمان و یا از جای دیگری شروع کنم. قصه مثل قطار در حال حرکت است. مهم نیست که کجای مسیر به درون آن می‌پرید.به هر حال دیر یا زود به مقصد می‌رسید. اما بهتر است این قصه را با همان چیزی شروع کنم که با آن پایان می‌یابد. نامه را با نام"نیلا وحدتی" شروع و با نام او هم تمامش میکنم..

کسانی که تا کنون به این کتاب پیشنهاد خوانش داده‌اند: سید میلاد حسینی
پیشنهادهایی که صاحب امتیاز کتاب ارائه کرده است: